نقشه‌ی ذهن؛ تاریخچه‌ی پرماجرای روانشناسی از فلسفه تا علم

15/04/1404 20:56

«خودت را بشناس». این فرمان دوکلمه‌ای که بر سردر معبد آپولون در دلفی حک شده بود، هزاران سال است که بشر را به حرکت واداشته است. از فلاسفه‌ی یونان که ماهیت آگاهی را زیر سؤال می‌بردند تا عصب‌شناسان امروزی که مسیر یک فکر را در مغز ردیابی می‌کنند، داستان روانشناسی، داستان همین تلاش حماسی و بی‌پایان برای اجرای آن فرمان باستانی است.

اما این جستجو مسیری مستقیم نداشته؛ مسیری پیچ‌در‌پیچ و پرماجرا بوده که در آن ذهن انسان گاه «روح» خوانده شده، گاه «ماشین» و گاه «پردازنده اطلاعات». مسیری پر از بن‌بست، انقلاب‌های فکری، منازعات تند و اکتشافات خیره‌کننده بوده است؛ سفری که از محراب معبد آغاز شد و به کاناپه‌ی روانکاو و آزمایشگاه استریل دانشمند رسید.

سایه‌های غار و ندای خدایان

در یونان باستان، افلاطون با «تمثیل غار» خود، یکی از عمیق‌ترین مسائل روان‌شناختی را مطرح کرد: چگونه می‌توانیم بین واقعیت و ادراک تمایز قائل شویم؟ او معتقد بود آنچه ما با حواس خود تجربه می‌کنیم، تنها سایه‌هایی لرزان از یک حقیقت برتر و ایده‌آل هستند. به باور او، روح (Psyche) موجودی غیرمادی و جاودانه است که پیش از تولد در دنیای مُثُل زندگی می‌کرده و پس از حبس شدن در بدن، در تلاش است تا آن حقایق اصیل را به یاد آورد. شاگرد او، ارسطو، رویکردی زمینی‌تر داشت. او روح را نه یک زندانی، بلکه «صورت» یا اصل حیات‌بخش بدن می‌دانست که مسئول عملکردهایی چون احساس، حرکت و تفکر است و با مرگ بدن از بین می‌رود. این دو دیدگاه، سنگ بنای دو رویکرد اصلی در تاریخ تفکر درباره‌ی ذهن شدند: یکی با تمرکز بر دنیای درونی و غیرمادی (خِرَدگرایی) و دیگری با تأکید بر مشاهده و دنیای مادی (تجربه‌گرایی).

قرن‌ها بعد، در دوران طلایی اسلام، فیلسوفان و پزشکان بزرگی این مشعل را روشن نگه داشتند. ابن‌سینا، فیلسوف و پزشک نامدار ایرانی، یکی از درخشان‌ترین ذهن‌های این دوران بود. او در یک آزمایش فکری مشهور به «مرد معلق»، از ما می‌خواهد فردی را تصور کنیم که کاملاً در خلأ معلق است، هیچ حسی از محیط بیرون ندارد و حتی اعضای بدنش با هم در تماس نیستند. ابن‌سینا استدلال می‌کند که حتی در چنین حالتی، آن فرد همچنان از وجود «خود» آگاه است. این استدلال، تلاشی قدرتمند برای اثبات وجود نفس یا خودآگاهی مستقل از حواس و بدن بود و قرن‌ها بعد توسط فیلسوفان اروپایی مورد توجه قرار گرفت.

رنه دکارت و دوگانگی بزرگ: چگونه ذهن و بدن از هم جدا شدند؟

با رسیدن به قرن هفدهم و عصر روشنگری، رنه دکارت، فیلسوف و ریاضی‌دان فرانسوی، صحنه را برای همیشه تغییر داد. دکارت با جمله‌ی مشهور خود، «می‌اندیشم، پس هستم» (Cogito, ergo sum)، وجود ذهن متفکر را به‌عنوان قطعی‌ترین حقیقت معرفی کرد. اما او گامی فراتر رفت و یک جدایی ریشه‌ای میان ذهن و بدن قائل شد.

از نظر دکارت، جهان از دو جوهر کاملاً متفاوت تشکیل شده است:

  1. جوهر ممتد (Res Extensa): دنیای مادی، شامل بدن انسان، که مانند یک ماشین پیچیده عمل می‌کند و تابع قوانین فیزیک است.
  2. جوهر متفکر (Res Cogitans): دنیای غیرمادی ذهن یا روح که آزاد، آگاه و تابع قوانین فیزیکی نیست.

این دیدگاه که به «دوگانه‌انگاری دکارتی» (Cartesian Dualism) مشهور است، تأثیری شگرف بر آینده‌ی روانشناسی گذاشت. از یک سو، با ماشینی دانستن بدن، راه را برای مطالعه‌ی علمی فیزیولوژی و آناتومی هموار کرد. اما از سوی دیگر، با قرار دادن ذهن در یک قلمرو کاملاً جدا و غیرمادی، این سؤال بزرگ را پیش روی نسل‌های بعدی گذاشت: اگر ذهن و بدن دو چیز کاملاً متفاوت هستند، چگونه بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند؟ و مهم‌تر از آن، چگونه می‌توان چیزی غیرمادی مانند «ذهن» را به‌صورت علمی مطالعه کرد؟ این چالش، به موتور محرک اصلی برای تولد روانشناسی به‌عنوان یک علم مستقل تبدیل شد.

تولد یک علم طغیان‌گر

تا اواخر قرن نوزدهم، روانشناسی هنوز در دپارتمان‌های فلسفه زندگی می‌کرد. اما گروهی از متفکران بی‌قرار، دیگر به تأملات صرف قانع نبودند. آن‌ها می‌خواستند ذهن را نه فقط با استدلال، که با آزمایش و اندازه‌گیری مطالعه کنند. آن‌ها می‌خواستند از «چرا»های فلسفی به «چگونه»های علمی برسند.

ویلهلم وونت و کرونومتر سرنوشت‌ساز: اولین آزمایشگاه روانشناسی

سال ۱۸۷۹، در طبقه‌ی سوم ساختمانی قدیمی در دانشگاه لایپزیگ آلمان، اتفاقی در حال وقوع بود که تاریخ را تغییر داد. در اتاقی مملو از ابزارهای عجیب، سیم‌ها و کرونومترها، مردی به نام ویلهلم وونت (Wilhelm Wundt) مشغول انجام آزمایش بود. آزمایش او در ظاهر ساده بود: شرکت‌کنندگان باید به محض شنیدن صدای افتادن یک گوی فلزی روی یک صفحه، دکمه‌ای را فشار می‌دادند. سپس وونت زمان واکنش آن‌ها را با دقت هزارم ثانیه اندازه می‌گرفت.

شاید این کار امروز پیش پا افتاده به نظر برسد، اما یک انقلاب بود. برای اولین بار در تاریخ، یک فرآیند ذهنی، یعنی سرعت «آگاه شدن» از یک محرک به‌طور عینی و کمی اندازه‌گیری می‌شد. وونت با تأسیس این آزمایشگاه، رسماً روانشناسی را به‌عنوان یک علم تجربی مستقل از فلسفه و فیزیولوژی به دنیا معرفی کرد. مکتب او که به «ساختارگرایی» (Structuralism) معروف شد، تلاش داشت تا با روشی به نام «درون‌نگری» (Introspection)، ساختار آگاهی را به عناصر بنیادین آن (مانند احساسات، تصاویر و عواطف) تجزیه کند؛ درست همان‌طور که یک شیمیدان یک مولکول را به اتم‌های سازنده‌اش تجزیه می‌کند. روانشناسی علمی متولد شده بود.

زیگموند فروید و کوه یخ پنهان: چگونه «ناخودآگاه» متولد شد؟

هم‌زمان که وونت در آلمان مشغول نقشه‌برداری از سطح آگاهی بود، پزشکی در وین اتریش به نام زیگموند فروید (Sigmund Freud)، در حال حفاری عمیق‌ترین و تاریک‌ترین لایه‌های ذهن بود. فروید، که با بیماران مبتلا به «هیستری» (بیماری‌ای با علائم جسمی بدون دلیل فیزیکی) کار می‌کرد، به این نتیجه رسید که بخش بزرگی از رفتارها، افکار و احساسات ما توسط نیروهایی هدایت می‌شود که از آن‌ها هیچ آگاهی نداریم.

برای توضیح این ایده انقلابی، فروید ذهن را به یک کوه یخ تشبیه کرد. بخش کوچکی که روی آب شناور است، ضمیر خودآگاه (Conscious) ماست؛ افکار و احساساتی که در هر لحظه از آن‌ها باخبریم. بخش بزرگ‌تری که کمی زیر سطح آب قرار دارد، ضمیر نیمه‌آگاه (Preconscious) است؛ خاطراتی که با کمی تلاش می‌توانیم به یاد آوریم. اما توده‌ی عظیم و پنهان زیر آب، همان ناخودآگاه (Unconscious) است؛ انباری تاریک و قدرتمند از غرایز بنیادین (مانند میل جنسی و پرخاشگری)، ترس‌ها، امیال غیرقابل‌قبول و خاطرات سرکوب‌شده که از دید ما پنهان شده‌اند، اما کشتی زندگی ما را با قدرتی عظیم هدایت می‌کنند. به باور فروید، بسیاری از مشکلات روانی، ریشه در تعارضات حل‌نشده‌ی این انبار پنهان دارند و تحلیل رؤیاها، لغزش‌های کلامی و تداعی آزاد، راه‌هایی برای دسترسی به این دنیای زیرین هستند.

نظریات فروید و مکتب او، «روانکاوی» (Psychoanalysis)، فرهنگ قرن بیستم را زیر و رو کرد و مفاهیمی چون «عقده ادیپ»، «مکانیسم‌های دفاعی» و «ناخودآگاه» را وارد زبان روزمره‌ی مردم کرد. هرچند امروزه بسیاری از ایده‌های او از نظر علمی مورد نقد جدی قرار گرفته‌اند، اما تأکید فروید بر اهمیت تجربیات کودکی و وجود نیروهای ناهشیار، میراثی انکارناپذیر در روانشناسی بر جای گذاشت.

سگ‌های پاولف و جعبه‌ی اسکینر: آیا ما چیزی جز رفتار نیستیم؟

در اوایل قرن بیستم، بسیاری از روانشناسان در آمریکا از رویکردهای غیردقیق و تفسیرمحور اروپایی‌ها (مانند ساختارگرایی و روانکاوی) خسته شده بودند. آن‌ها به دنبال یک روانشناسی کاملاً عینی، علمی و قابل‌اندازه‌گیری بودند. این نارضایتی، به تولد یک مکتب قدرتمند و طغیان‌گر به نام رفتارگرایی (Behaviorism) منجر شد.

پیشگام این جریان، جان واتسون (John B. Watson) بود که با جسارت اعلام کرد روانشناسی برای اینکه یک علم واقعی باشد، باید مطالعه‌ی مفاهیم ذهنی مبهمی چون «آگاهی» و «احساسات» را کنار بگذارد و فقط بر روی آنچه قابل مشاهده و اندازه‌گیری است تمرکز کند: رفتار.

برای رفتارگرایان، ذهن یک جعبه سیاه (Black Box) بود. آن‌ها معتقد بودند برای فهم یک موجود، نیازی به دانستن محتویات این جعبه نیست. کافی است ورودی‌ها (محرک‌ها یا Stimuli) و خروجی‌ها (پاسخ‌ها یا Responses) را مشاهده کنیم؛ درست مانند یک دستگاه فروش خودکار که برای استفاده از آن، لازم نیست از مکانیسم داخلی‌اش سر در بیاوریم، فقط باید بدانیم با انداختن سکه (محرک)، یک نوشابه (پاسخ) بیرون می‌آید.

این رویکرد با کارهای فیزیولوژیست روسی، ایوان پاولف (Ivan Pavlov) قدرت گرفت. پاولف در آزمایش‌های مشهور خود نشان داد که می‌تواند سگ‌ها را طوری شرطی کند که با شنیدن صدای زنگ (یک محرک خنثی) بزاق ترشح کنند، چون یاد گرفته بودند که صدای زنگ با غذا (یک محرک طبیعی) همراه است. این پدیده که «شرطی‌سازی کلاسیک» نام گرفت، نشان می‌داد که چگونه می‌توان رفتارها را از طریق تداعی یاد داد.

اما رادیکال‌ترین چهره‌ی این مکتب، بی. اف. اسکینر (B. F. Skinner) از دانشگاه هاروارد بود. اسکینر با ابداع «جعبه اسکینر»، نشان داد که رفتار موجودات زنده نه تنها با محرک‌های قبلی، بلکه با پیامدهای بعدی آن شکل می‌گیرد. کبوتری که با نوک زدن به یک دکمه غذا دریافت می‌کند (تقویت مثبت)، این کار را بیشتر تکرار خواهد کرد. موشی که با فشار دادن یک اهرم از شوک الکتریکی خلاص می‌شود (تقویت منفی)، آن رفتار را یاد می‌گیرد. این اصل، «شرطی‌سازی عامل» (Operant Conditioning) نام گرفت و از نظر اسکینر، تمام رفتارهای پیچیده‌ی انسان، از یادگیری زبان گرفته تا باورهای اخلاقی، نتیجه‌ی تاریخچه‌ی طولانی همین تقویت‌ها و تنبیه‌هاست. از دید او، اراده‌ی آزاد توهمی بیش نبود.

انقلاب شناختی: بازگشت شکوهمند «جعبه سیاه» ذهن

اما جعبه سیاه زیاد دوام نیاورد. در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، انقلابی که بعدها «انقلاب شناختی» نام گرفت، روانشناسی را برای همیشه تغییر داد.

یکی از ضربه‌های کاری به رفتارگرایی از سوی نوام چامسکی (متولد ۱۹۲۸) زده شد. چامسکی، زبان‌شناس جوان، نقدی ویرانگر بر کتاب اسکینر درباره‌ی زبان نوشت. او نشان داد که کودکان زبان را به شیوه‌ای یاد می‌گیرند که با اصول شرطی‌سازی قابل توضیح نیست. آن‌ها جملاتی می‌سازند که هرگز نشنیده‌اند، قوانین دستوری پیچیده را بدون آموزش صریح می‌آموزند، و در عین حال همه‌ی زبان‌های انسانی ساختار بنیادین مشابهی دارند.

چامسکی نتیجه گرفت که انسان‌ها با «دستگاه زبان‌آموزی» ذاتی به دنیا می‌آیند؛ ساختار ذهنی پیچیده‌ای که زبان را فرا می‌گیرد. این یعنی ذهن نه خالی است (برخلاف ادعای رفتارگرایان) و نه تنها محصول تجربه، بلکه ساختار پیچیده‌ای دارد که باید مطالعه شود.

همزمان، ظهور کامپیوتر استعاره‌ی جدیدی برای ذهن فراهم آورد. اگر کامپیوتر می‌تواند اطلاعات را پردازش، ذخیره و بازیابی کند، چرا ذهن انسان نتواند چنین کاری انجام دهد؟ انقلاب شناختی این جعبه سیاه را دوباره گشود و اعلام کرد که ذهن مانند یک نرم‌افزار پیچیده کامپیوتری عمل می‌کند. این نرم‌افزار اطلاعات را پردازش، ذخیره و بازیابی می‌کند و برای درک جهان، برنامه‌هایی (طرحواره‌های ذهنی) را به اجرا درمی‌آورد.

پژوهشگران مثل ژان پیاژه (۱۸۹۶-۱۹۸۰) نشان دادند که کودکان مانند بزرگسالان کوچک فکر نمی‌کنند، بلکه سیستم‌های شناختی متفاوتی دارند که در مراحل مشخص تکامل می‌یابد. جروم برونر و جرج میلر در هاروارد، مفاهیمی مانند «حافظه کوتاه‌مدت» و «بلندمدت» را معرفی کردند. الن نیول و هربرت سایمون اولین برنامه‌های کامپیوتری را نوشتند که مسائل را حل می‌کردند و ادعا می‌کردند که این برنامه‌ها شبیه‌سازی صحیحی از فکر انسان ارائه می‌دهند.

روانشناسی در قرن ۲۱ و فراسوی آن

سفر روانشناسی با انقلاب شناختی به پایان نرسید. در دهه‌های اخیر، این علم با پیوند خوردن با رشته‌های دیگر، وارد هیجان‌انگیزترین فصل‌های خود شده است.

مغز، کامپیوتر، آگاهی: مرزهای جدید دانش

علوم اعصاب شناختی (Cognitive Neuroscience) رشته‌ی جدیدی است که روانشناسی شناختی را با زیست‌شناسی مغز تلفیق می‌کند. دانیل کانمن، روانشناس اسرائیلی-آمریکایی، با کتاب «تفکر سریع و کند» نشان داد که ذهن ما دو سیستم دارد: سیستم ۱ که سریع، خودکار و بدیهی است (مانند تشخیص چهره‌ها)، و سیستم ۲ که کند، آگاهانه و منطقی است (مانند حل مسائل ریاضی). این کشف که حتی به کانمن جایزه‌ی نوبل اقتصاد آورد، توضیح می‌دهد که چرا انسان‌ها اغلب تصمیمات غیرمنطقی می‌گیرند.

اما بزرگترین پرسش همچنان بدون پاسخ مانده: آگاهی چیست؟ چگونه میلیاردها نورون که هر کدام ساده‌اند، در کنار هم تجربه‌ی غنی و یکپارچه‌ی «بودن» را خلق می‌کنند؟ این «مسئله‌ی دشوار آگاهی» (Hard Problem of Consciousness) که دیوید چالمرز آن را مطرح کرد، همچنان بزرگترین معمای علوم ذهن است.

برخی مانند دنیل دنت معتقدند که آگاهی «توهم» است؛ تجربه‌ی یکپارچه‌ای که مغز می‌سازد در حالی که واقعیت پیچیده‌تر است. برخی دیگر مانند دیوید چالمرز معتقدند که آگاهی ویژگی بنیادین جهان است، مانند جرم و بار الکتریکی. هنوز نمی‌دانیم کدام درست است.

از سوی دیگر، روانشناسی تکاملی تلاش می‌کند تا ریشه‌های عمیق رفتارهای انسانی را در تاریخچه‌ی تکاملی گونه‌ی ما جستجو کند. چرا ما از مارها می‌ترسیم؟ چرا در تشخیص چهره‌ها اینقدر مهارت داریم؟ این مکتب معتقد است بسیاری از سازوکارهای ذهنی ما، راه‌حل‌هایی هستند که برای بقا و تولیدمثل اجداد شکارچی-گردآورنده‌ی ما در دشت‌های آفریقا تکامل یافته‌اند.

از کاناپه فروید تا بحران تکرارپذیری: نگاهی به چالش‌های علم ذهن

با همه‌ی این پیشرفت‌ها، روانشناسی با چالش‌های جدی روبه‌رو است. یکی از بزرگترین این چالش‌ها، «بحران تکرارپذیری» (Replication Crisis) است که از دهه‌ی ۲۰۱۰ علوم رفتاری را تکان داده است.

مسئله این‌جاست: وقتی پژوهشگران سعی می‌کنند آزمایش‌های مشهور روانشناسی را تکرار کنند، اغلب همان نتایج به دست نمی‌آید. پروژه‌ی «قابلیت تکرار» (Reproducibility Project) سعی کرد ۱۰۰ مطالعه‌ی منتشرشده در مجلات معتبر را تکرار کند. تنها ۳۹ درصد آن‌ها نتایج مشابه دادند!

دیدگاهچهره کلیدیماهیت انسان از نظر او
روانکاویزیگموند فرویدموجودی در تعارض، هدایت‌شده توسط غرایز ناخودآگاه (جنسی و پرخاشگری).
رفتارگراییبی. اف. اسکینریک لوح سفید (Tabula Rasa) که رفتارش توسط محیط و تاریخچه تقویت/تنبیه شکل می‌گیرد.
انسان‌گراییکارل راجرزموجودی ذاتاً خوب، با اراده آزاد و تمایل به خودشکوفایی و رشد.

نقد دیگر، بر غربی‌محوری روانشناسی است. اکثر مطالعات روی جمعیت WEIRD انجام می‌شود: Western, Educated, Industrialized, Rich, Democratic (غربی، تحصیل‌کرده، صنعتی، ثروتمند، دموکرات). اما آیا یافته‌های به دست آمده از دانشجویان آمریکایی یا اروپایی، در مورد کشاورز چینی یا عشایر آفریقایی هم صدق می‌کند؟

پاسخ اغلب «نه» است. مطالعات نشان داده‌اند که حتی فرآیندهای بنیادین مانند ادراک بصری، حل مسئله، و قضاوت اخلاقی، تحت تأثیر فرهنگ قرار دارند. «توهم مولر-لایر» – که در آن دو خط مساوی به نظر نابرابر می‌رسند – برای افراد برخی فرهنگ‌ها تأثیر کم‌تری دارد. کودکان در برخی جوامع بدون مدرسه‌ی رسمی، مراحل تکاملی متفاوتی را طی می‌کنند.

این یافته‌ها روانشناسی را به سمت «علم جهانی ذهن» سوق داده‌اند که تنوع انسانی را جدی‌تر بگیرد. امروز پژوهش‌هایی در همه‌ی قاره‌ها انجام می‌شود و تلاش می‌کنند هم اصول کلی و هم تفاوت‌های فرهنگی را کشف کنند.

آینده‌ی شناخت خود: روانشناسی به کدام سو می‌رود؟

اساسی‌ترین پرسش همچنان بی‌پاسخ است: آگاهی چیست؟ چگونه ماده‌ی بی‌جان می‌تواند تجربه‌ی ذهنی خلق کند؟ آیا ماشین‌ها روزی آگاه خواهند شد؟ آیا آگاهی ویژگی منحصر انسان است یا ویژگی بنیادین جهان؟

شاید پاسخ به این پرسش‌ها در دست نسل آینده باشد. شاید کودکی که امروز متولد می‌شود، روزی در آزمایشگاهی در مریخ، رمز آگاهی را کشف کند. یا شاید هوش مصنوعی‌ای که امروز طراحی می‌شود، خود این کشف را انجام دهد.

اما تا آن روز، سفر ادامه دارد. فرمان کهن معبد دلفی همچنان پژواک می‌اند: «خودت را بشناس». و ما، فرزندان همان یونانیان کنجکاو، همچنان در جستجوی پاسخ هستیم، مسلح به ابزارهایی که آن‌ها تنها می‌توانستند تصورش را بکنند، اما با همان کنجکاوی ابتدایی که بشر را از غارها به ستاره‌ها کشانده است.

روانشناسی، در نهایت، داستان همین جستجوی بی‌پایان است؛ تلاش برای فهم پیچیده‌ترین و زیباترین پدیده‌ی جهان: ذهن انسان. و این داستان، تازه شروع شده است.

آخرین دیدگاه ها

هنوز نظری درج نشده است. شما اولین نفر باشید.

ثبت دیدگاه شما

نظر خود را درباره این مطلب بنویسید.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *