چند سال پیش، در یک عصر بارانی و فراموش نشدنی، اتفاقی افتاد که تا امروز ذهن مرا به خود مشغول کرده است. در حال خروج از یک کتابفروشی، کیف پولی را روی زمین دیدم. نسبتاً قطور بود و گوشهای از یک تراول چک از لای آن بیرون زده بود. برای یک لحظه، فقط یک لحظه کوتاه، تمام وسوسههای دنیا در ذهنم رژه رفتند. من یک نویسنده جوان بودم و حساب بانکیام بیشتر به یک شوخی تلخ شباهت داشت. اما این فکر حتی کامل نشده بود که زشتیاش حالم را بد کرد. کیف را برداشتم، صاحبش را که مردی میانسال و مضطرب بود پیدا کردم و به او تحویل دادم. حس آرامش پس از آن، بسیار شیرینتر از هر پولی بود.

اما سوالی که از آن روز رهایم نمیکند این است: آیا این کار من، نشأتگرفته از یک ذات نیکوی درونی بود یا صرفاً محصول سالها تربیت اجتماعی و ترس از عواقب؟ آیا ما انسانها با یک قطبنمای اخلاقی پیشفرض به دنیا میآییم، یا این قطبنما را جامعه و فرهنگ به تدریج برایمان کوک میکنند؟ این مقاله قرار نیست پاسخ قطعی به این پرسش بدهد، چرا که شاید چنین پاسخی وجود نداشته باشد. این یک سفر اکتشافی است به درون هزارتوی پیچیدهی سرشت انسان، با تمام دیدگاههای متناقض و شگفتانگیزش.
پژواکهای باستانی در ژنهای ما: دیدگاه تکاملی
اولین ایستگاه سفر ما، گذشتههای بسیار دور است. جایی که اجداد ما در دشتهای آفریقا برای بقا تلاش میکردند. از دیدگاه تکاملی، اخلاق یک هدیه آسمانی یا یک مفهوم فلسفی پیچیده نیست؛ بلکه یک ابزار بقای بسیار کارآمد است. آیا این نگاه، کمی از قداست ماجرا کم نمیکند؟ شاید، اما به شکل بیرحمانهای منطقی است.
بیایید اینطور به قضیه نگاه کنیم: انسانی که به اعضای گروهش در شکار کمک میکرد، شانس بیشتری برای دریافت سهمی از غذا داشت. انسانی که از فرزندان خویشاوندانش مراقبت میکرد، به بقای ژنهای مشترکشان کمک مینمود (مفهومی به نام انتخاب خویشاوندی یا Kin Selection). و انسانی که در مقابل لطف دیگران، لطف متقابل انجام میداد (نوعدوستی متقابل یا Reciprocal Altruism)، یک شبکه اعتماد در اطراف خود میساخت که در روزهای سخت به کمکش میآمد. در این دنیا، خودخواهی مطلق به انزوا و مرگ ختم میشد.

بنابراین، مفاهیمی چون همدلی، انصاف، وفاداری و همکاری، مانند یک نرمافزار پیشفرض روی سختافزار مغز ما نصب شدهاند. اینها ویژگیهایی بودند که به اجداد ما اجازه دادند تا در گروههای بزرگتر و پیچیدهتر زندگی کنند و در نهایت بر گونههای دیگر غلبه نمایند. پس وقتی ما امروز کودکی گریان را دلداری میدهیم یا در یک کار گروهی همکاری میکنیم، شاید در حال پاسخ دادن به پژواکهای باستانی هستیم که از اعماق ژنهایمان به ما میگویند: “برای زنده ماندن، به یکدیگر نیاز دارید.”
لوح سپید یا نرمافزار پیشفرض؟ نقش جامعه و فرهنگ
اما اگر همه چیز به این سادگی بود، چرا اصول اخلاقی در جوامع مختلف تا این حد متفاوت است؟ چرا کاری که در یک فرهنگ، اوج فداکاری محسوب میشود، در فرهنگی دیگر گناهی نابخشودنی است؟ اینجاست که به ایستگاه دوم سفرمان میرسیم: نظریه “لوح سپید” یا Tabula Rasa.
این دیدگاه که توسط فیلسوفانی چون جان لاک مطرح شد، معتقد است که انسان بدون هیچ محتوای ذهنی یا اخلاقی از پیش تعیینشدهای به دنیا میآید. ذهن ما در بدو تولد مانند یک صفحه سفید است و این تجربیات، تربیت خانوادگی، آموزش، قوانین و هنجارهای فرهنگی هستند که به تدریج روی این صفحه، اصول اخلاقی ما را مینویسند.
من به وضوح لحظهای را در کودکی به یاد دارم که یک “دروغ مصلحتی” کوچک به مادرم گفتم تا از یک تنبیه جزئی فرار کنم. واکنش او، ترکیبی از ناامیدی و آموزش بود. او برایم توضیح داد که اعتماد، مانند یک ورق کاغذ است که اگر مچاله شود، دیگر هرگز صاف نخواهد شد. آن مکالمه ساده، تأثیری عمیقتر از هر کتاب فلسفهای بر درک من از مفهوم صداقت گذاشت. آن روز، جامعه (در مقیاس کوچک خانواده) داشت روی لوح سپید من مینوشت.

این دیدگاه توضیح میدهد که چرا مفاهیم اخلاقی سیال هستند و در طول تاریخ و عرض جغرافیا تغییر میکنند. ما با “ظرفیت” یادگیری اخلاق به دنیا میآییم، اما “محتوای” آن را محیط پیرامونمان تعیین میکند. همانطور که ژان پل سارتر، فیلسوف اگزیستانسیالیست، به زیبایی بیان میکند: «انسان چیزی نیست جز آنچه از خود میسازد.» این جمله، سنگ بنای دیدگاهی است که مسئولیت اخلاقی را کاملاً بر دوش انتخابهای فردی و تأثیرات اجتماعی میگذارد.
نبرد درونی: وقتی مغز منطقی و احساسی با هم میجنگند
تا اینجا دو دیدگاه متضاد را بررسی کردیم: ذات و تربیت. اما حقیقت، همانطور که اغلب اتفاق میافتد، احتمالاً در جایی میان این دو و در یک فضای خاکستری و بسیار پیچیدهتر نهفته است. ایستگاه نهایی ما، میدان نبرد درونی خود ماست: مغز انسان.
آزمایش فکری معروفی به نام “مسئله تراموا” (Trolley Problem) وجود دارد. تصور کنید یک تراموای خارج از کنترل در حال حرکت به سمت پنج کارگر روی ریل است. شما کنار یک اهرم ایستادهاید. اگر اهرم را بکشید، تراموا به مسیر دیگری منحرف میشود که در آن فقط یک کارگر حضور دارد. آیا اهرم را میکشید؟ اکثر مردم پاسخ مثبت میدهند. کشتن یک نفر برای نجات پنج نفر، از نظر منطقی (یک رویکرد فایدهگرایانه) معقول به نظر میرسد.
حالا سناریو را کمی تغییر دهیم. تراموا همچنان به سمت پنج نفر میرود. این بار شما روی یک پل بر بالای ریل ایستادهاید و کنار شما یک فرد بسیار درشتهیکل حضور دارد. اگر شما او را از روی پل به پایین هل دهید، بدنش قطار را متوقف میکند و پنج نفر نجات پیدا میکنند. آیا این کار را میکنید؟ تقریباً هیچکس حاضر به انجام این کار نیست. اما چرا؟ از نظر منطقی، نتیجه یکسان است: قربانی کردن یک نفر برای نجات پنج نفر.

پاسخ در جنگ میان دو بخش از مغز ما نهفته است. در سناریوی اول، تصمیم ما بیشتر توسط قشر پیشپیشانی (مرکز منطق و تصمیمگیری) گرفته میشود. اما در سناریوی دوم، عمل مستقیم و فیزیکیِ هل دادن یک انسان، سیستم لیمبیک (مرکز احساسات و همدلی) ما را فعال میکند. این حس غریزی و عاطفی که “من نمیتوانم با دستان خودم کسی را بکشم”، بر منطق سرد ریاضی غلبه میکند. راستش را بخواهید، من هنوز پاسخ قطعی برای خودم در این مسئله ندارم و همین عدم قطعیت، به نظرم زیباترین بخش ماجراست. این نشان میدهد که اخلاق ما یک سیستم واحد و یکپارچه نیست، بلکه نتیجهی یک مذاکره دائمی و گاهی پرآشوب بین غرایز باستانی، منطق حسابگر و احساسات عمیق انسانی است.
کلام آخر
پس آیا انسان ذاتاً اخلاقی است؟ شاید سوال بهتری این باشد: انسان ذاتاً “مستعد” اخلاق است. ما با پایههایی از پیش ساخته شده توسط تکامل به دنیا میآییم؛ پایههایی مانند همدلی، حس انصاف و نیاز به تعلق. اما این جامعه، فرهنگ و انتخابهای آگاهانه ما هستند که روی این پایهها، ساختمانی منحصر به فرد به نام “شخصیت اخلاقی” را بنا میکنند.
آن روز بارانی، وقتی کیف پول را به صاحبش برگرداندم، آن تصمیم محصول تمامیت وجود من بود: پژواک آن جد باستانی که میدانست بقا در گروه است، درسهای مادرم درباره اعتماد، و آن نبرد درونی سریع بین وسوسه و حس همدلی. اخلاق انسان، یک خط صاف و مشخص نیست. یک سمفونی زیبا، گاهی ناهماهنگ و همیشه در حال اجراست. و شاید همین پیچیدگی و تلاش دائمی برای انتخاب “کار درست”، انسانیترین ویژگی همه ما باشد.
هنوز نظری درج نشده است. شما اولین نفر باشید.